تو مى‏ميرى... به همين سادگى

حسين يعقوبي
hyaghoobi@yahoo.com

يكشنبه
خيلى وقت‏ها جايى كه آدم دارد مى‏رود دقيقاً همان جايى است كه در آن هست از طرف ديگر بيشتر وقتها آدم مى‏بيند جايى كه بوده به هيچ‏وجه آن جايى نيست كه بايد مى‏رفت و از آنجا كه پيدا كردن راه برگشت به جايى كه هرگز آن را ترك نكرده‏ايد كار بسيار مشكلى است بهتر است هيچ‏وقت به فكر بازگشت به آينده نيفتيد اما...
بله، داستان من قرار بود اين‏طور آغاز شود كه زنگ در به صدا درآمد از لاى درز در پاكتى به داخل خانه‏ام انداخته شد. دفترم را بستم از جايم بلند شدم و پاكت را برداشتم بر روى آن نوشته شده بود “فقط براى چشمان تو”؟ پاكت را باز كردم درون آن يادداشتى بود كه در بالايش با خط درشت نوشته شده بود “تو مى‏ميرى... به همين سادگى”؟ و در ادامه آن با خط ريزتر نوشته شده بود “جناب آقاى محترم، دوست عزيزِ در شرف از دست دادنم از آنجا كه در آستانه سفر به خارج از كشور هستم و روز پنج‏شنبه نمى‏توانم در مراسم تشييع جنازه‏ات شركت كنم پيشاپيش درگذشت جانگدازت را به تو و خانواده محترمت تسليت مى‏گويم و براى بازماندگانت طلب صبر و آرامش مى‏كنم دوستت فلانى”؟ پايين يادداشت هم يك شماره تلفن هفت رقمى درج شده بود. ترسيدم؟ نه فقط پوزخند زدم و كمى تعجب كردم. با اين قبيل شوخى‏هاى سركارى دوستان بيگانه نبودم تا بحال از طريق تلفن و نامه‏هاى آنها سه‏بار به اداره اماكن، دو بار به كلانترى سر كوچه و يك بار به كنار چوبه‏دار ميدان اعدام احضار شده بودم. تنها كنجكاو بودم كه بدانم كداميك از دوستانم با اسم مستعار فلانى اين شوخى را كرده است پس شماره تلفن پاى يادداشت را گرفتم اما كسى آن طرف خط گوشى را برنداشت گوشى را گذاشتم و برگشتم تا باقى داستانم را بنويسم كه تلفن زنگ زد يكى از دوستانم بود كه پزشك بسيار حاذقى است او البته دكتراى گياه‏پزشكى دارد اما بخاطر مهارت خاصش در “پيوند خمش ارتجاعى بيد تبريزى با درخت گلابى”؟ سازمان نظام پزشكى به او اجازه داشتن مطب داده مشروط بر اين كه تنها امراضى را معالجه كند كه وجود ندارند چون در اين صورت حتى اگر نتواند آنها را درمان كند به كسى هم آسيبى نمى‏رساند. من خودم شخصاً چندين بار براى مواردى چون مو درد، ناخن پيچه و پا گيجه به او مراجعه كرده و نتيجه مطلوب گرفته‏ام القصه، دكتر زنگ زده بود تا در مورد وضعيت افسردگى دندانهايم پرس و جو كند در خلال صحبتهايم در مورد آن يادداشت عجيب با دكتر حرف زدم انتظار داشتم دكتر هم مثل من آن را صرفاً يك شوخى احمقانه تلقى كند اما دكتر پس از شنيدن حرفهاى من چند لحظه‏اى مكث كرد و بعد با صدايى كه رگه‏هاى بارز تأثر و تأسف در آن مشهود بود به من اطلاع داد.
تو دوست و بيمار چندين و چند ساله من هستى بنابراين نمى‏خوام بهت دروغ بگم.. تو دهمين بيمار من هستى كه مرگ اين‏طور به سراغش مياد و احتمالاً برات جالبه بدونى كه هيچ كدوم از نه مورد قبلى ديگه در قيد حيات نيستن.”؟
احساس بدى وجودم را فرا گرفت انگار گلويم را با پشم شيشه موكت كرده بودند و به زبانم يك لنگر دو سه تنى بسته بودند با اين اوصاف با صدايى كه احتمالاً از ته چاه درمى‏آمد پرسيدم:
- آخه... آخه چطورى... من كه هيچ مرگيم نيست... چطور قراره تا پنج‏شنبه بميرم؟ اصلاً... اصلاً من خودم ديشب تو سايت رسمى مرگ بودم تاريخ مرگ من 17 اكتبر 2017 است نه پنج‏شنبه اين هفته
توضيح داد:

- اون نامه پيشگويى مرگ تو بوده. مى‏دونى يه پيشگويى به خودى خود هيچ ارزشى نداره بستگى به اين داره كه بتونه قدرتى به تو اعمال كنه يا نه اگه اين‏طورى بشه درست از آب دراومده... تو به مرگ زنگ زدى... شماره‏اى كه پاى اون يادداشت بوده شماره تلفن مرگ بوده... با اين تلفنت، مرگتو جلو انداختى ناليدم:
- اما من هيچ حرفى نزدم... اصلاً كسى گوشى رو برنداشت تا من باهاش حرف بزنم پاسخ داد:
- قرار نبوده كسى گوشى‏رو برداره... فقط مهم اين بوده كه اون شماره رو بگيرى... تو با تلفنت انرژى حياتى تو به مرگ باختى... مى‏دونى اين راهكار جديد مرگ براى قربونى گرفتنه... يه زمانى بود كه با يه سرخك و يا سرماخوردگى پيش‏پا افتاده مرگ مى‏تونست ميليون ميليون قربونى بگيره... اما حالا با پيشرفت علم پزشكى كه ديگه مى‏تونه حتى دردهايى رو كه وجود ندارن درمون كنه اوضاع فرق كرده... مرگ شخصاً دوره مى‏كرده و در خونه‏هارو مى‏زنه اگه درو واكنى مى‏آد تو... هيچ‏وقت هم دست خالى بيرون نمى‏آد.
ناباورانه تكرار كردم:
- فقط با يه تلفن ساده... با يه تلفن ساده... در مورد همه از اين روش استفاده مى‏كنه؟
- نه اون روشهاى مختلفى داره... هفته پيش يكى از بيماران من وقتى تو اينترنت آن لاين شده بود مرگ با آى دى “دختر غمگين تنها”؟ اومده بود سروقتش و ازش خواسته بود اونو به فرند ليست ياهو مسنجرش اضافه كنه و بعد هم يه شماره تلفن واسه تماس بهش داده بود پسره از خدا خواسته فورى به شماره تلفن زنگ زده بود كه صد البته كسى گوشى‏رو برنداشته بود نيم ساعت بعد وقتى پسره مجدداً به اينترنت وصل شده بود ديده بود كه دختر غمگين تنها براش يه آفلاين گذاشته با اين مضمون كه پسرك ظرف نيم ساعت آينده مى‏ميره... بيمار من قضيه‏رو شوخى سركارى فرض مى‏كنه و تصميم مى‏گيرى آيدى طرفش‏رو هك كنه اما چون اكافتش تموم شده بوده مى‏دوه بيرون تا از سر كوچه يه كارت بخره... سر كوچه با يه تريلى هيجده چرخ شاخ به شاخ مى‏شه...
دكتر آهى كشيد و اضافه كرد:
نيم ساعت ديگه دقيقاً سه روز مى‏شه كه زير خاك خوابيده... جوونك بينوا
عرق سردى به پشتم نشسته بود اما همچنان با سر سختى گفتم:
- هيچ دليل منطقى واسه مرگ غيرمترقبه من وجود نداره
- مى‏دونى مرگ عاشق دلايل غيرمنطقيه... اون به تو اعلام كرده كه قراره بميرى و تو با زنگى كه بهش زدى تصميم‏شو تأييد كردى... و همين براى اون كافيه.
- اون دچار سوء تفاهم شده من بايد باهاش حرف بزنم.
- امكان نداره... تا وقتى تو هستى مرگ نيست و وقتى مرگ مى‏آد تو نيستى... حقيقتش تو ديگه تقريباً هيچ فرصتى ندارى... حتى براى علاج قطعى افسردگى دندونات. و بعد تماس را قطع كرد چون ظاهراً دليلى براى ادامه مداواى يك بيمار مشرف به موت نمى‏ديد.
مى‏بينيد گاهى اوقات جبران گذشته امكان ندارد و همين بيشتر از همه آدم را مى‏سوزاند.

دوشنبه
زندگى اتاق انتظار كوچكى است كه پيش از ورود به جهان عدم مدتى در آن توقف مى‏كنيم پس چه احتياجى به دويدن است؟ با قبول اين واقعيت تلخ تا امروز براى اطلاع خبر مرگم به سايرين صبر كردم. خب، وقتى آدم مى‏فهمد كه قرار است بميرد اول از همه به چه كسى زنگ مى‏زند؟ در عالم واقعيت، به بدهكارانش براى دريافت هر چه سريع‏تر طلب‏هايش و به طلبكارانش براى تمديد مدت پرداخت قرضهايش اما در عالم افسانه‏هاى مينيهاليستى، طبعاً بايد آدم اين خبر ناگوار را در درجه اول به اطلاع همسر، نامزد يا محبوبش برساند پس به يكى از اين سه نفر زنگ زدم كه البته الان دقيقاً خاطرم نيست كدامشان بود بهرحال مطمئنم كه يك خانم در آن سوى خط گوشى را برداشت. چون احتمال مى‏دادم كه بايد خيلى مرا دوست داشته باشد تصميم گرفتم اين خبر دردناك را طورى به اطلاعش برسانم كه هول نكند.
- سلام عزيزم... هنوز اسم خوبت‏رو با “ه”؟ سوراخ دماغ مى‏نويسن و عشق قشنگت‏رو با “س”؟ سه نقطه؟
وقتى با خرسندى اين حقايق مسلم را تأييد كرد ادامه دادم:
خب اگه اين طوره پس بهتره بدونى من قراره پنج‏شنبه اين هفته بميرم.
ادامه دارد
آه سرد و تلخى كشيد اول بغض كرد بعد مكث كرد و با بدگمانى پرسيد:
- چطور اين قدر زود؟... تا اونجا كه من تو فيلمها ديدم تمام كسانى كه از خبر مرگشان مطلع مى‏شن سه تا شيش ماه فرصت دارن اين چه درد بى‏درمونيه كه قراره چهار پنج روزه كلكت‏رو بكنه. ماجرا را توضيح دادم ظاهراً قانع شده بود اما پيشنهاد داد:
پارسال پيرار سال‏ها من يه فيلمى ديدم به اسم ابتداى شب يا انتهاى شب يا اون وسط مسطاش جوونك در حال مرگ فيلم، آخرش تو هواپيما تموم مى‏كنه و عشقش با همون هواپيما مى‏ره سفر خارج ببين تو كه تمام طول عمرت مارو يه سفر نبردى جايى... بيا اين دم آخرى ثواب كن و براى روز پنج‏شنبه دوتا بليط دوبى يا كيش بخر.
برايش توضيح دادم كه جوانك مورد نظرش در آن فيلم سرطان آپانديس يا چيزى در اين حدود داشته اما من نحوه مرگم معلوم نيست و اصلاً احتمال دارد در همان باند فرودگاه زير چرخ يك هواپيماى بدون بوق بروم و بطور فجيعى تبديل به گوشت بيفتكى بشوم. با متانت تحسين برانگيزى حرف مرا پذيرفت مجدداً آهى كشيد و گفت:
- پس حداقل يه متنى‏رو برات مى‏خوانم يادداشت كن و مرتب تا روز پنج‏شنبه بخون تا اين دم آخرى بهت قوت قلب بده و مرگو برات آسونتر كنه.
بعد شروع كردن به خواندن يك هايكوى ژاپنى به زبان اصلى بدون زيرنويس فارسى من شعر را يادداشت كردم اما يادآور شدم كه از آن هيچ سر درنمى‏آورم البته او اعتقاد داشت چون نمى‏توانم آن را بفهمم تأثير روحى عجيب و قدرتمندى روى من خواهد داشت اما شخصاً باور داشتم كه اگر نمى‏توانم اين شعر را بخوانم مطمئناً دليل كافى براى اين است كه چيز چرنديست. بهرحال قبل از خداحافظى گفت:
- مى‏دونى كه خيلى دوستت دارم و واسه همين اصلاً طاقت ديدن جون كندنت‏رو ندارم من اين دو سه روز ديدنت نمى‏آم قبرستون هم نمى‏آم چون ديدن سنگ قبرت نه دردى از تو دوا مى‏كنه و نه من اما مطمئن باش كه اسم تو هيچوقت يادم نمى‏ره و حتى... حتى اگه اسمت هم يادم بره فاميليت‏رو هيچوقت فراموش نمى‏كنم... چون اسم مغازه بزازى سر كوچمونه.”؟
از او صميمانه تشكر و تماس را قطع كردم. از آنجا كه اين مكالمه رمانتيك بدجورى احساسات عاطفى مرا تحريك كرده بود تصميم گرفتم براى هواخورى يك سر به بيرون خانه بروم و سر راه سفارش دوخت كفنم را هم به خياط سر كوچه بدهم.

سه‏شنبه
حقيقت تلخ نيست، دريافت ما از حقيقت تلخ است!
خبر مرگ قريب‏الوقوع من در تمام فاميل پيچيده، قوم و خويشان يكى‏يكى زنگ مى‏زنند تا قطعه و رديف محل دفنم را بپرسد. چند نفر هم در كمال شرمندگى اطلاع مى‏دهند كه به علت گرفتارى كارى يا مسافرت خانوادگى روز پنج‏شنبه نمى‏توانند به تشييع جنازه‏ام بيايند اما با اصرار بسيار از من مى‏خواهند كه بعد از مرگ حداقل ماهى يك بار - ترجيحاً شب جمعه براى افراد بالاى پنجاه سال - به خوابشان بيايم، طرفهاى ظهر هم عمه فهيمه زنگ زد و با خجالت و رودر بايستى از من درخواست كرد كه در صورت امكان مراسم ختمم را يكى دو روز زودتر از مرگم برگزار كنم، چون ظاهراً شنبه آينده - به ميمنت و مباركى - جشن نامزدى دخترش است در كمال بزرگوارى، قول مى‏دهم حداكثر تلاشم را بكنم.
بعدازظهر پسر عمويم به ديدنم آمد كه همراه خودش دو دلال و يك پيشنهاد خوب براى پيش فروش اعضاى بدنم آورده بود. يكى از دلال‏ها كه شغل دومش پزشكى بود بعد از يك معاينه سرپايى سريع اعلام كرد كه اكثر اعضا و اندام‏هايم وضعيت رضايتبخشى دارند و با وجود كسادى بازار، مى‏شود آنها را به قيمت مناسبى فروخت. پس در كمتر از نيم ساعت، قرارداد فروش دوازده عضو بدنم را براى تأمين هزينه دفنم در يكى از خوش آب و هواترين نقاط گورستان امضا كردم (متأسفانه آنها را براى اعضاى تناسلى و دفعى بدنم حاضر به پرداخت هيچ پولى نشدند و احتمالاً مجبورم آنها را با خود به گور ببرم) پيش از ترك خانه، يكى از دلال‏ها از من درخواست كرد كه در قبال دريافت وجهى بيشتر، قلبم را فردا به او تحويل بدهم او معتقد بود كه يك تلمبه دوچرخه هم مى‏تواند در مدت بيست و چهار ساعت باقيمانده از عمرم وظايف حياتى قلبم را انجام دهد اما من كه مى‏دانستم بايد وجه بيشتر را صرف خريد يك تلمبه دوچرخه بكنم كه بعد از مرگم به هيچ دردم نمى‏خورد پيشنهادش را رد كردم.

چهارشنبه
وقت تلف شده پس داده نمى‏شود!
از آنجا كه هر آدم زنده‏اى كارى دارد و بايد قبل از مرگش سرى هم به محل كارش بزند چهارشنبه را به ديدار از همكاران ادارى زمان حياتم اختصاص دادم انصافاً همكاران هم با اطلاع قبلى از خبر مرگم جداً سنگ تمام گذاشته بودند و برايم مجلس يادبود مفصلى تدارك ديده بودند. فقط متأسفانه چون تهيه عكس مناسبى از من برايشان مقدور نبود آينه‏اى با نوار سياه در گوشه اتاق قرار داده بودند و از من خواهش كردند كه طورى بنشينم كه تصويرم دقيقاً داخل قاب آينه باشد.
در آغاز مراسم، مديرعامل سازمان رضايت شخصى خودش را از من اعلام كرد و با افتخار اظهار نمود كه جداً خرسند است كه مى‏تواند از يكى از كارمندان متوفى سازمان در زمان حياتش تجليل به عمل بياورد. بعد از او نوبت مديركل اداره‏ام شد تا با صدايى گرفته و بعض‏آلود از نقش مؤثر من در پروژه‏هاى استانى و كشورى “نهادينه سازى كاهش بخار معده”؟ و “بهينه سازى بوى عرق زير بغل”؟ ياد كند. سپس خانم سليمى مسؤول حضور و غياب سازمان با مناعت طبع قابل ستايشى اعلام كرد كه تمام مرخصى‏هاى ساعتى و روزانه مرا بخاطر خدمات بى‏شائبه‏ام در طول مدت حيات تبديل به مأموريت ادارى كرده است. دست آخر نوبت همكارانم شد تا يكى‏يكى بابت بدى‏هايى كه در طول زمان خدمت در حقم انجام داده بودند از من طلب بخشش كنند: آقاى جهانگيرى رئيس اداره حسابرسى بخاطر عدم پرداخت حق مأموريتم، خانم متين بخاطر رد كردن برگه‏هاى مرخصى استعلاجيم و كرامت يكى از مستخدمين اداره براى اخاذى چند هزار تومنى سال گذشته‏اش از من بابت اين كه موقع خروج از دستشويى فراموش كرده بودم سيفون را بكشم. پيش از پايان مراسم و خروج از اداره، آقاى ساجدى مسؤول روابط عمومى سازمان هم از گرد راه رسيد مرا كنارى كشيد و در گوشم گفت: “اگه اون دنيا قرار شد جهنمى بشى حتماً يه ندايى به من بده تا به حضرت شيطان سفارش كنم زير ديگ آبجوشت‏رو يه كم بدن پايين و يا حداقل تو قير داغى كه قراره بريزن تو حلقت يه چند تا قالب يخ بندازن جيگرتو جلا بده”؟ حقيقتش حرفهاى او كمى مرا ترساند چون از گوشه و كنار شنيده بودم كه طى يك قرارداد رسمى با شخص ابليس روحش را در ازاى دريافت صد و بيست ساعت اضافه حقوق ماهانه و يك گروه تشويقى فروخته است و احتمالاً اطلاعات دست اولى در مورد وضعيت آن دنيا دارد. من البته براى رفتن به بهشت تصميم قطعى نگرفته‏ام اما مطمئنم كه اصلاً و ابداً دوست ندارم در يك ديگ آب‏جوش جاودانه آب‏پز يا عسلى بشوم و مرتب هم آسفالت مايع قرقره كنم.

پنج‏شنبه
مرگ من، نزديك‏تر از حالاست.
در تمام طول شب صدايى در گوشم مى‏خواند “تو مى‏ميرى و جهان همچنان پر از زنده‏هاست جاى تو پيش هيچ‏كس خالى نيست و اعتراضى هم ندارى چون مى‏دانى... اين قاعده بازيست”؟
با صداى زنگ در نجواى بى‏پايان خاموش شد. خياط سر كوچه بود كه همان اول صبح زنگ در را زده بود تا كفنم را تحويل بدهد. متأسفانه برخلاف سفارش اكيدم دمپاى كفنم را دو پل كرده بود اما اين تمام مصيبت نبود به محض پوشيدن كفن پشيمان شدم كه چرا سفارش دادم كفنم را از آن فاستونى شيرى رنگ انگليسى‏اش بدوزد. زبر و ضخيم بود و بدجورى تنم را مى‏خورد معلوم نبود چند سال بايد زير خاك صبر مى‏كردم تا بپوسد و بدنم بتواند كمى نفس بكشد. تنها نكته مثبتش جيبهاى خوب و جا دارى بود كه براى آن دوخته بود قبلاً سفارش داده بودم جيبهاى بزرگى براى كفنم بدوزد تا بتوانم يك سرى دارايى‏هاى شخصيم را به همراه خودم به زير خاك ببرم در حقيقت اين دارايى‏هاى شخصى چند تا از نوشته‏هاى بسيار بدم بودند كه ترجيح مى‏دادم همراه با خودم دفن شوند. براى رفتن به قبرستان آژانس گفتم دم در ورودى قبرستان جمعيت نسبتاً قابل توجهى براى تشييع جنازه‏ام جمع شده بودند پس از پاسخ به ابراز احساسات بى‏شائبه آنها اعلام كردم كه ترجيح مى‏دهم بجاى اين كه مرا سر دست بگيرند با پاهاى خودم تا دم گور بروم پس در حالى كه همگى براى آمرزش روح من دعا مى‏كرديم قدم زنان به سر قبرم رفتم.
در كنار قبر من ابتدا پيشنهاد كردم كه تا زمانى كه قبض روح نشده‏ام در قبرم دراز نكشم اما چند تن از بزرگان فاميل در گوشى به من توصيه كردند كه براى احترام به افكار عمومى جمعيت حاضر در كنار قبرم حداقل داخل گور بنشينم آفتاب شديد صورت بى‏كفنم را مى‏سوزاند خواهرم كمى كرم ضدآفتاب داد و برادرم نيز عينك آفتابيش را سخاوتمندانه تقديم كرد تا حرارت خورشيد باعث آزار اعضاى خارج از كفنم نشود.
ظاهراً همه‏چيز كامل و مرتب بود غير از حضور مؤثر و سرنوشت‏ساز مرگ. جمعيت در سه ساعت اول را خوب تحمل كردند اما بعد اين پا آن پا كردن و غرزدنها شروع شد؛ “پس چرا نمى‏ميره”؟؟، “اين چقدر عمر مى‏كنه”؟، “بابا مردم كار دارن علاف نيستن كه يكى بخواد اينقدر جون بكنه”؟ “آدم نبايد اين‏قدر بى‏ملاحظه و خودخواه باشه من اگه بودم به احترام اين جمعيت گشنه و تشنه با همين بيل مى‏كوبيدم تو فرق سرم.”؟
آخر سر يكى از حضار پيشنهاد كرد كه چند بيل خاك روى سرم بريزند بلكه به صرافت مردن بيفتم سر سختانه مخالفت كردم اما پدربزرگم با عصبانيت غريد:
مرده‏رو باز كى تا حالا ديده؟ آقا خاك بريز... حداقل دو تا بيل خاك رو سرش بريز يكى واسه اون طالبى‏هاى شته زده هفته قبلش و يكى هم بابت فروش ارزون كليه‏هاش تسليم شدم و دو بيل خاك بر سرم ريخته شد اما باز هم از مرگ خبرى نشد و بعد پسر عمويم پيش قدم شد و براى شكستن گردن من داوطلب شد اما زن عمويم جلويش را گرفت و گفت: ببين پسرعموت از نظر ما مرده اين قبرش اونم سنگ قبرش خودش هم كه كفن تنشه... اگه شعور و معرفت داشته باشه مى‏ره مى‏گيره مى‏خوابه تو گورش سنگ قبرش‏رو هم ميذاره روش... اما اينا اصلاً خونوادگى بى‏شعورن.”؟
طبيعتاً اين حرف توهين‏آميز خيلى براى فاميل ما سنگين بود زن عمويم از چهار پنج طرف مورد فحش و ناسزا قرار گرفت و چيزى نمانده بود درگيرى فيزيكى و گيس كشى بالاى قبر من شروع بشود كه عمه فهيمه و خاله رقيه مياندارى كردند و طرفين را آشتى دادند و بعد اعلام كردند كه مى‏خواهند به مناسبت آشتى كنان آش رشته‏اى درست كنند فقط براى ديگ آش يك اجاق لازم داشتند. افراد فاميل شروع به جستجو در قبرهاى شكسته اطراف كردند و بالاخره با استخوان‏ها و جمجمه‏هاى اين قبر و آن قبر يك اجاق خوب براى بار گذاشتن ديگ آش رشته درست كردند.
صرف آش رشته هم كه به سلامتى به پايان رسيد جمعيت براى ترك قبرستان تصميم قطعى گرفتند يكى يكى بالاى سر من مى‏آمدند و با قلوه سنگى چند ضربه پيشانيم مى‏زدند و پس از طلب آمرزش براى روحم راهشان را مى‏گرفتند و مى‏رفتند. پدر بزرگم كه جزو نفرات آخر بود پيش از اين كه برود با لحن تحكم‏آميزى تأكيد كرد “همين‏جا مى‏مونى تا بيان قبض روحت كنن... مبادا پاشى جايى برى‏ها... اولاً ممكنه گورتو گم كنى... ثانياً خيلى زشته كه شب اول قبر آدم تو گورش نباشه مردم پشت سرمون حرف درمى‏آرن”؟ اما مادرم از آن طرف اعتراض كرد “چى كار دارى بچه‏مو... خوب جوونه دلش تو قبرستون مى‏گيره... پسر عزيزه... هر جا خواستى برو فقط سر شب تو قبرت باش شب هم يادت باشه سنگ قبرتو خوب بكشى‏رو خودت سرما نخورى.”؟
با چشم بلندى كه گفتم آن دو نيز قبرستان را ترك كردند و من ماندم و قبرم. چقدر ديگر بايد صبر مى‏كردم؟ معلوم نبود.
نيم ساعتى كه گذشت ديگر هيچ آدم زنده‏اى در قبرستان به چشم نمى‏خورد كم‏كم داشتم وسوسه مى‏شدم كه بلند شوم و از لوازم التحريرى قبرستان يك دفتر و خودكار بخرم تا بقيه داستانم را بنويسم كه ناگهان چشمم به مردى با رداى سياه افتاد كه داشت سوت زنان از آن دور به طرف قبرم مى‏آمد روى شانه‏اش تخته سنگى حمل مى‏كرد كه بى‏شباهت به سنگ گور نبود. تابحال مرگ را نديده بودم اما آدم هيچوقت مرگ را اشتباه نمى‏گيرد بخصوص وقتى كه داخل گور باشد. چشمانم را از ترس بستم و در گورم دراز كشيدم چطور مى‏خواست مرا بكشد؟ مثل يك كرم زير پا لهم مى‏كرد و يا با آن سنگ گور جمجمه‏ام را خرد مى‏كرد. صداى پاهايش را كه نزديكتر مى‏شد شنيدم بعد ايستاد حتماً حالا بالاى قبرم ايستاده بود پس چرا كارى نمى‏كرد؟ با خشم و درماندگى داد زدم: چرا تمومش نمى‏كنى؟ من آماده‏ام. صداى خنده تمسخرآميزش باعث شد يك چشم را باز كنم. نه! او مرگ نبود عفريت “تنهايى”؟ام بود كه داشت پايين پاى گورم ريسه مى‏رفت. در دستش سنگ قبرى بود كه با چراغ نئون رويش نوشته شده بود:
“زندگى يه كار روزمره‏اس اما مرگ هم تفريح جالبى نيست”؟
با خشم غريدم:
اينجا هم تو؟ مرگ كدوم گورى رفته؟
در حاليكه سعى مى‏كرد خنده‏اش را كنترل كند توضيح داد:
“مرگو دم در قبرستون ديدم خيلى از دستت شاكى بود مى‏گفت كه اصلاً علاقه‏اى به قبض روح يه مرده فاستونى پوش نداره... در ضمن معتقد بود كه تو خيلى از پيش باخته‏اى و براى اون سر سوزنى انگيزه براى كشتنت نذاشتى... بهرحال از من خواست پيشت باشم تا چند ساعتى در حضور من خوب بتونى فكراتو بكنى و تصميم بگيرى... عاليه مگه نه”؟؟
شما چه فكر مى‏كنيد؟ عالى بود مگر نه؟
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33125< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي