|
يكشنبه خيلى وقتها جايى كه آدم دارد مىرود دقيقاً همان جايى است كه در آن هست از طرف ديگر بيشتر وقتها آدم مىبيند جايى كه بوده به هيچوجه آن جايى نيست كه بايد مىرفت و از آنجا كه پيدا كردن راه برگشت به جايى كه هرگز آن را ترك نكردهايد كار بسيار مشكلى است بهتر است هيچوقت به فكر بازگشت به آينده نيفتيد اما... بله، داستان من قرار بود اينطور آغاز شود كه زنگ در به صدا درآمد از لاى درز در پاكتى به داخل خانهام انداخته شد. دفترم را بستم از جايم بلند شدم و پاكت را برداشتم بر روى آن نوشته شده بود “فقط براى چشمان تو”؟ پاكت را باز كردم درون آن يادداشتى بود كه در بالايش با خط درشت نوشته شده بود “تو مىميرى... به همين سادگى”؟ و در ادامه آن با خط ريزتر نوشته شده بود “جناب آقاى محترم، دوست عزيزِ در شرف از دست دادنم از آنجا كه در آستانه سفر به خارج از كشور هستم و روز پنجشنبه نمىتوانم در مراسم تشييع جنازهات شركت كنم پيشاپيش درگذشت جانگدازت را به تو و خانواده محترمت تسليت مىگويم و براى بازماندگانت طلب صبر و آرامش مىكنم دوستت فلانى”؟ پايين يادداشت هم يك شماره تلفن هفت رقمى درج شده بود. ترسيدم؟ نه فقط پوزخند زدم و كمى تعجب كردم. با اين قبيل شوخىهاى سركارى دوستان بيگانه نبودم تا بحال از طريق تلفن و نامههاى آنها سهبار به اداره اماكن، دو بار به كلانترى سر كوچه و يك بار به كنار چوبهدار ميدان اعدام احضار شده بودم. تنها كنجكاو بودم كه بدانم كداميك از دوستانم با اسم مستعار فلانى اين شوخى را كرده است پس شماره تلفن پاى يادداشت را گرفتم اما كسى آن طرف خط گوشى را برنداشت گوشى را گذاشتم و برگشتم تا باقى داستانم را بنويسم كه تلفن زنگ زد يكى از دوستانم بود كه پزشك بسيار حاذقى است او البته دكتراى گياهپزشكى دارد اما بخاطر مهارت خاصش در “پيوند خمش ارتجاعى بيد تبريزى با درخت گلابى”؟ سازمان نظام پزشكى به او اجازه داشتن مطب داده مشروط بر اين كه تنها امراضى را معالجه كند كه وجود ندارند چون در اين صورت حتى اگر نتواند آنها را درمان كند به كسى هم آسيبى نمىرساند. من خودم شخصاً چندين بار براى مواردى چون مو درد، ناخن پيچه و پا گيجه به او مراجعه كرده و نتيجه مطلوب گرفتهام القصه، دكتر زنگ زده بود تا در مورد وضعيت افسردگى دندانهايم پرس و جو كند در خلال صحبتهايم در مورد آن يادداشت عجيب با دكتر حرف زدم انتظار داشتم دكتر هم مثل من آن را صرفاً يك شوخى احمقانه تلقى كند اما دكتر پس از شنيدن حرفهاى من چند لحظهاى مكث كرد و بعد با صدايى كه رگههاى بارز تأثر و تأسف در آن مشهود بود به من اطلاع داد. تو دوست و بيمار چندين و چند ساله من هستى بنابراين نمىخوام بهت دروغ بگم.. تو دهمين بيمار من هستى كه مرگ اينطور به سراغش مياد و احتمالاً برات جالبه بدونى كه هيچ كدوم از نه مورد قبلى ديگه در قيد حيات نيستن.”؟ احساس بدى وجودم را فرا گرفت انگار گلويم را با پشم شيشه موكت كرده بودند و به زبانم يك لنگر دو سه تنى بسته بودند با اين اوصاف با صدايى كه احتمالاً از ته چاه درمىآمد پرسيدم: - آخه... آخه چطورى... من كه هيچ مرگيم نيست... چطور قراره تا پنجشنبه بميرم؟ اصلاً... اصلاً من خودم ديشب تو سايت رسمى مرگ بودم تاريخ مرگ من 17 اكتبر 2017 است نه پنجشنبه اين هفته توضيح داد:
- اون نامه پيشگويى مرگ تو بوده. مىدونى يه پيشگويى به خودى خود هيچ ارزشى نداره بستگى به اين داره كه بتونه قدرتى به تو اعمال كنه يا نه اگه اينطورى بشه درست از آب دراومده... تو به مرگ زنگ زدى... شمارهاى كه پاى اون يادداشت بوده شماره تلفن مرگ بوده... با اين تلفنت، مرگتو جلو انداختى ناليدم: - اما من هيچ حرفى نزدم... اصلاً كسى گوشى رو برنداشت تا من باهاش حرف بزنم پاسخ داد: - قرار نبوده كسى گوشىرو برداره... فقط مهم اين بوده كه اون شماره رو بگيرى... تو با تلفنت انرژى حياتى تو به مرگ باختى... مىدونى اين راهكار جديد مرگ براى قربونى گرفتنه... يه زمانى بود كه با يه سرخك و يا سرماخوردگى پيشپا افتاده مرگ مىتونست ميليون ميليون قربونى بگيره... اما حالا با پيشرفت علم پزشكى كه ديگه مىتونه حتى دردهايى رو كه وجود ندارن درمون كنه اوضاع فرق كرده... مرگ شخصاً دوره مىكرده و در خونههارو مىزنه اگه درو واكنى مىآد تو... هيچوقت هم دست خالى بيرون نمىآد. ناباورانه تكرار كردم: - فقط با يه تلفن ساده... با يه تلفن ساده... در مورد همه از اين روش استفاده مىكنه؟ - نه اون روشهاى مختلفى داره... هفته پيش يكى از بيماران من وقتى تو اينترنت آن لاين شده بود مرگ با آى دى “دختر غمگين تنها”؟ اومده بود سروقتش و ازش خواسته بود اونو به فرند ليست ياهو مسنجرش اضافه كنه و بعد هم يه شماره تلفن واسه تماس بهش داده بود پسره از خدا خواسته فورى به شماره تلفن زنگ زده بود كه صد البته كسى گوشىرو برنداشته بود نيم ساعت بعد وقتى پسره مجدداً به اينترنت وصل شده بود ديده بود كه دختر غمگين تنها براش يه آفلاين گذاشته با اين مضمون كه پسرك ظرف نيم ساعت آينده مىميره... بيمار من قضيهرو شوخى سركارى فرض مىكنه و تصميم مىگيرى آيدى طرفشرو هك كنه اما چون اكافتش تموم شده بوده مىدوه بيرون تا از سر كوچه يه كارت بخره... سر كوچه با يه تريلى هيجده چرخ شاخ به شاخ مىشه... دكتر آهى كشيد و اضافه كرد: نيم ساعت ديگه دقيقاً سه روز مىشه كه زير خاك خوابيده... جوونك بينوا عرق سردى به پشتم نشسته بود اما همچنان با سر سختى گفتم: - هيچ دليل منطقى واسه مرگ غيرمترقبه من وجود نداره - مىدونى مرگ عاشق دلايل غيرمنطقيه... اون به تو اعلام كرده كه قراره بميرى و تو با زنگى كه بهش زدى تصميمشو تأييد كردى... و همين براى اون كافيه. - اون دچار سوء تفاهم شده من بايد باهاش حرف بزنم. - امكان نداره... تا وقتى تو هستى مرگ نيست و وقتى مرگ مىآد تو نيستى... حقيقتش تو ديگه تقريباً هيچ فرصتى ندارى... حتى براى علاج قطعى افسردگى دندونات. و بعد تماس را قطع كرد چون ظاهراً دليلى براى ادامه مداواى يك بيمار مشرف به موت نمىديد. مىبينيد گاهى اوقات جبران گذشته امكان ندارد و همين بيشتر از همه آدم را مىسوزاند. دوشنبه زندگى اتاق انتظار كوچكى است كه پيش از ورود به جهان عدم مدتى در آن توقف مىكنيم پس چه احتياجى به دويدن است؟ با قبول اين واقعيت تلخ تا امروز براى اطلاع خبر مرگم به سايرين صبر كردم. خب، وقتى آدم مىفهمد كه قرار است بميرد اول از همه به چه كسى زنگ مىزند؟ در عالم واقعيت، به بدهكارانش براى دريافت هر چه سريعتر طلبهايش و به طلبكارانش براى تمديد مدت پرداخت قرضهايش اما در عالم افسانههاى مينيهاليستى، طبعاً بايد آدم اين خبر ناگوار را در درجه اول به اطلاع همسر، نامزد يا محبوبش برساند پس به يكى از اين سه نفر زنگ زدم كه البته الان دقيقاً خاطرم نيست كدامشان بود بهرحال مطمئنم كه يك خانم در آن سوى خط گوشى را برداشت. چون احتمال مىدادم كه بايد خيلى مرا دوست داشته باشد تصميم گرفتم اين خبر دردناك را طورى به اطلاعش برسانم كه هول نكند. - سلام عزيزم... هنوز اسم خوبترو با “ه”؟ سوراخ دماغ مىنويسن و عشق قشنگترو با “س”؟ سه نقطه؟ وقتى با خرسندى اين حقايق مسلم را تأييد كرد ادامه دادم: خب اگه اين طوره پس بهتره بدونى من قراره پنجشنبه اين هفته بميرم. ادامه دارد آه سرد و تلخى كشيد اول بغض كرد بعد مكث كرد و با بدگمانى پرسيد: - چطور اين قدر زود؟... تا اونجا كه من تو فيلمها ديدم تمام كسانى كه از خبر مرگشان مطلع مىشن سه تا شيش ماه فرصت دارن اين چه درد بىدرمونيه كه قراره چهار پنج روزه كلكترو بكنه. ماجرا را توضيح دادم ظاهراً قانع شده بود اما پيشنهاد داد: پارسال پيرار سالها من يه فيلمى ديدم به اسم ابتداى شب يا انتهاى شب يا اون وسط مسطاش جوونك در حال مرگ فيلم، آخرش تو هواپيما تموم مىكنه و عشقش با همون هواپيما مىره سفر خارج ببين تو كه تمام طول عمرت مارو يه سفر نبردى جايى... بيا اين دم آخرى ثواب كن و براى روز پنجشنبه دوتا بليط دوبى يا كيش بخر. برايش توضيح دادم كه جوانك مورد نظرش در آن فيلم سرطان آپانديس يا چيزى در اين حدود داشته اما من نحوه مرگم معلوم نيست و اصلاً احتمال دارد در همان باند فرودگاه زير چرخ يك هواپيماى بدون بوق بروم و بطور فجيعى تبديل به گوشت بيفتكى بشوم. با متانت تحسين برانگيزى حرف مرا پذيرفت مجدداً آهى كشيد و گفت: - پس حداقل يه متنىرو برات مىخوانم يادداشت كن و مرتب تا روز پنجشنبه بخون تا اين دم آخرى بهت قوت قلب بده و مرگو برات آسونتر كنه. بعد شروع كردن به خواندن يك هايكوى ژاپنى به زبان اصلى بدون زيرنويس فارسى من شعر را يادداشت كردم اما يادآور شدم كه از آن هيچ سر درنمىآورم البته او اعتقاد داشت چون نمىتوانم آن را بفهمم تأثير روحى عجيب و قدرتمندى روى من خواهد داشت اما شخصاً باور داشتم كه اگر نمىتوانم اين شعر را بخوانم مطمئناً دليل كافى براى اين است كه چيز چرنديست. بهرحال قبل از خداحافظى گفت: - مىدونى كه خيلى دوستت دارم و واسه همين اصلاً طاقت ديدن جون كندنترو ندارم من اين دو سه روز ديدنت نمىآم قبرستون هم نمىآم چون ديدن سنگ قبرت نه دردى از تو دوا مىكنه و نه من اما مطمئن باش كه اسم تو هيچوقت يادم نمىره و حتى... حتى اگه اسمت هم يادم بره فاميليترو هيچوقت فراموش نمىكنم... چون اسم مغازه بزازى سر كوچمونه.”؟ از او صميمانه تشكر و تماس را قطع كردم. از آنجا كه اين مكالمه رمانتيك بدجورى احساسات عاطفى مرا تحريك كرده بود تصميم گرفتم براى هواخورى يك سر به بيرون خانه بروم و سر راه سفارش دوخت كفنم را هم به خياط سر كوچه بدهم. سهشنبه حقيقت تلخ نيست، دريافت ما از حقيقت تلخ است! خبر مرگ قريبالوقوع من در تمام فاميل پيچيده، قوم و خويشان يكىيكى زنگ مىزنند تا قطعه و رديف محل دفنم را بپرسد. چند نفر هم در كمال شرمندگى اطلاع مىدهند كه به علت گرفتارى كارى يا مسافرت خانوادگى روز پنجشنبه نمىتوانند به تشييع جنازهام بيايند اما با اصرار بسيار از من مىخواهند كه بعد از مرگ حداقل ماهى يك بار - ترجيحاً شب جمعه براى افراد بالاى پنجاه سال - به خوابشان بيايم، طرفهاى ظهر هم عمه فهيمه زنگ زد و با خجالت و رودر بايستى از من درخواست كرد كه در صورت امكان مراسم ختمم را يكى دو روز زودتر از مرگم برگزار كنم، چون ظاهراً شنبه آينده - به ميمنت و مباركى - جشن نامزدى دخترش است در كمال بزرگوارى، قول مىدهم حداكثر تلاشم را بكنم. بعدازظهر پسر عمويم به ديدنم آمد كه همراه خودش دو دلال و يك پيشنهاد خوب براى پيش فروش اعضاى بدنم آورده بود. يكى از دلالها كه شغل دومش پزشكى بود بعد از يك معاينه سرپايى سريع اعلام كرد كه اكثر اعضا و اندامهايم وضعيت رضايتبخشى دارند و با وجود كسادى بازار، مىشود آنها را به قيمت مناسبى فروخت. پس در كمتر از نيم ساعت، قرارداد فروش دوازده عضو بدنم را براى تأمين هزينه دفنم در يكى از خوش آب و هواترين نقاط گورستان امضا كردم (متأسفانه آنها را براى اعضاى تناسلى و دفعى بدنم حاضر به پرداخت هيچ پولى نشدند و احتمالاً مجبورم آنها را با خود به گور ببرم) پيش از ترك خانه، يكى از دلالها از من درخواست كرد كه در قبال دريافت وجهى بيشتر، قلبم را فردا به او تحويل بدهم او معتقد بود كه يك تلمبه دوچرخه هم مىتواند در مدت بيست و چهار ساعت باقيمانده از عمرم وظايف حياتى قلبم را انجام دهد اما من كه مىدانستم بايد وجه بيشتر را صرف خريد يك تلمبه دوچرخه بكنم كه بعد از مرگم به هيچ دردم نمىخورد پيشنهادش را رد كردم. چهارشنبه وقت تلف شده پس داده نمىشود! از آنجا كه هر آدم زندهاى كارى دارد و بايد قبل از مرگش سرى هم به محل كارش بزند چهارشنبه را به ديدار از همكاران ادارى زمان حياتم اختصاص دادم انصافاً همكاران هم با اطلاع قبلى از خبر مرگم جداً سنگ تمام گذاشته بودند و برايم مجلس يادبود مفصلى تدارك ديده بودند. فقط متأسفانه چون تهيه عكس مناسبى از من برايشان مقدور نبود آينهاى با نوار سياه در گوشه اتاق قرار داده بودند و از من خواهش كردند كه طورى بنشينم كه تصويرم دقيقاً داخل قاب آينه باشد. در آغاز مراسم، مديرعامل سازمان رضايت شخصى خودش را از من اعلام كرد و با افتخار اظهار نمود كه جداً خرسند است كه مىتواند از يكى از كارمندان متوفى سازمان در زمان حياتش تجليل به عمل بياورد. بعد از او نوبت مديركل ادارهام شد تا با صدايى گرفته و بعضآلود از نقش مؤثر من در پروژههاى استانى و كشورى “نهادينه سازى كاهش بخار معده”؟ و “بهينه سازى بوى عرق زير بغل”؟ ياد كند. سپس خانم سليمى مسؤول حضور و غياب سازمان با مناعت طبع قابل ستايشى اعلام كرد كه تمام مرخصىهاى ساعتى و روزانه مرا بخاطر خدمات بىشائبهام در طول مدت حيات تبديل به مأموريت ادارى كرده است. دست آخر نوبت همكارانم شد تا يكىيكى بابت بدىهايى كه در طول زمان خدمت در حقم انجام داده بودند از من طلب بخشش كنند: آقاى جهانگيرى رئيس اداره حسابرسى بخاطر عدم پرداخت حق مأموريتم، خانم متين بخاطر رد كردن برگههاى مرخصى استعلاجيم و كرامت يكى از مستخدمين اداره براى اخاذى چند هزار تومنى سال گذشتهاش از من بابت اين كه موقع خروج از دستشويى فراموش كرده بودم سيفون را بكشم. پيش از پايان مراسم و خروج از اداره، آقاى ساجدى مسؤول روابط عمومى سازمان هم از گرد راه رسيد مرا كنارى كشيد و در گوشم گفت: “اگه اون دنيا قرار شد جهنمى بشى حتماً يه ندايى به من بده تا به حضرت شيطان سفارش كنم زير ديگ آبجوشترو يه كم بدن پايين و يا حداقل تو قير داغى كه قراره بريزن تو حلقت يه چند تا قالب يخ بندازن جيگرتو جلا بده”؟ حقيقتش حرفهاى او كمى مرا ترساند چون از گوشه و كنار شنيده بودم كه طى يك قرارداد رسمى با شخص ابليس روحش را در ازاى دريافت صد و بيست ساعت اضافه حقوق ماهانه و يك گروه تشويقى فروخته است و احتمالاً اطلاعات دست اولى در مورد وضعيت آن دنيا دارد. من البته براى رفتن به بهشت تصميم قطعى نگرفتهام اما مطمئنم كه اصلاً و ابداً دوست ندارم در يك ديگ آبجوش جاودانه آبپز يا عسلى بشوم و مرتب هم آسفالت مايع قرقره كنم. پنجشنبه مرگ من، نزديكتر از حالاست. در تمام طول شب صدايى در گوشم مىخواند “تو مىميرى و جهان همچنان پر از زندههاست جاى تو پيش هيچكس خالى نيست و اعتراضى هم ندارى چون مىدانى... اين قاعده بازيست”؟ با صداى زنگ در نجواى بىپايان خاموش شد. خياط سر كوچه بود كه همان اول صبح زنگ در را زده بود تا كفنم را تحويل بدهد. متأسفانه برخلاف سفارش اكيدم دمپاى كفنم را دو پل كرده بود اما اين تمام مصيبت نبود به محض پوشيدن كفن پشيمان شدم كه چرا سفارش دادم كفنم را از آن فاستونى شيرى رنگ انگليسىاش بدوزد. زبر و ضخيم بود و بدجورى تنم را مىخورد معلوم نبود چند سال بايد زير خاك صبر مىكردم تا بپوسد و بدنم بتواند كمى نفس بكشد. تنها نكته مثبتش جيبهاى خوب و جا دارى بود كه براى آن دوخته بود قبلاً سفارش داده بودم جيبهاى بزرگى براى كفنم بدوزد تا بتوانم يك سرى دارايىهاى شخصيم را به همراه خودم به زير خاك ببرم در حقيقت اين دارايىهاى شخصى چند تا از نوشتههاى بسيار بدم بودند كه ترجيح مىدادم همراه با خودم دفن شوند. براى رفتن به قبرستان آژانس گفتم دم در ورودى قبرستان جمعيت نسبتاً قابل توجهى براى تشييع جنازهام جمع شده بودند پس از پاسخ به ابراز احساسات بىشائبه آنها اعلام كردم كه ترجيح مىدهم بجاى اين كه مرا سر دست بگيرند با پاهاى خودم تا دم گور بروم پس در حالى كه همگى براى آمرزش روح من دعا مىكرديم قدم زنان به سر قبرم رفتم. در كنار قبر من ابتدا پيشنهاد كردم كه تا زمانى كه قبض روح نشدهام در قبرم دراز نكشم اما چند تن از بزرگان فاميل در گوشى به من توصيه كردند كه براى احترام به افكار عمومى جمعيت حاضر در كنار قبرم حداقل داخل گور بنشينم آفتاب شديد صورت بىكفنم را مىسوزاند خواهرم كمى كرم ضدآفتاب داد و برادرم نيز عينك آفتابيش را سخاوتمندانه تقديم كرد تا حرارت خورشيد باعث آزار اعضاى خارج از كفنم نشود. ظاهراً همهچيز كامل و مرتب بود غير از حضور مؤثر و سرنوشتساز مرگ. جمعيت در سه ساعت اول را خوب تحمل كردند اما بعد اين پا آن پا كردن و غرزدنها شروع شد؛ “پس چرا نمىميره”؟؟، “اين چقدر عمر مىكنه”؟، “بابا مردم كار دارن علاف نيستن كه يكى بخواد اينقدر جون بكنه”؟ “آدم نبايد اينقدر بىملاحظه و خودخواه باشه من اگه بودم به احترام اين جمعيت گشنه و تشنه با همين بيل مىكوبيدم تو فرق سرم.”؟ آخر سر يكى از حضار پيشنهاد كرد كه چند بيل خاك روى سرم بريزند بلكه به صرافت مردن بيفتم سر سختانه مخالفت كردم اما پدربزرگم با عصبانيت غريد: مردهرو باز كى تا حالا ديده؟ آقا خاك بريز... حداقل دو تا بيل خاك رو سرش بريز يكى واسه اون طالبىهاى شته زده هفته قبلش و يكى هم بابت فروش ارزون كليههاش تسليم شدم و دو بيل خاك بر سرم ريخته شد اما باز هم از مرگ خبرى نشد و بعد پسر عمويم پيش قدم شد و براى شكستن گردن من داوطلب شد اما زن عمويم جلويش را گرفت و گفت: ببين پسرعموت از نظر ما مرده اين قبرش اونم سنگ قبرش خودش هم كه كفن تنشه... اگه شعور و معرفت داشته باشه مىره مىگيره مىخوابه تو گورش سنگ قبرشرو هم ميذاره روش... اما اينا اصلاً خونوادگى بىشعورن.”؟ طبيعتاً اين حرف توهينآميز خيلى براى فاميل ما سنگين بود زن عمويم از چهار پنج طرف مورد فحش و ناسزا قرار گرفت و چيزى نمانده بود درگيرى فيزيكى و گيس كشى بالاى قبر من شروع بشود كه عمه فهيمه و خاله رقيه مياندارى كردند و طرفين را آشتى دادند و بعد اعلام كردند كه مىخواهند به مناسبت آشتى كنان آش رشتهاى درست كنند فقط براى ديگ آش يك اجاق لازم داشتند. افراد فاميل شروع به جستجو در قبرهاى شكسته اطراف كردند و بالاخره با استخوانها و جمجمههاى اين قبر و آن قبر يك اجاق خوب براى بار گذاشتن ديگ آش رشته درست كردند. صرف آش رشته هم كه به سلامتى به پايان رسيد جمعيت براى ترك قبرستان تصميم قطعى گرفتند يكى يكى بالاى سر من مىآمدند و با قلوه سنگى چند ضربه پيشانيم مىزدند و پس از طلب آمرزش براى روحم راهشان را مىگرفتند و مىرفتند. پدر بزرگم كه جزو نفرات آخر بود پيش از اين كه برود با لحن تحكمآميزى تأكيد كرد “همينجا مىمونى تا بيان قبض روحت كنن... مبادا پاشى جايى برىها... اولاً ممكنه گورتو گم كنى... ثانياً خيلى زشته كه شب اول قبر آدم تو گورش نباشه مردم پشت سرمون حرف درمىآرن”؟ اما مادرم از آن طرف اعتراض كرد “چى كار دارى بچهمو... خوب جوونه دلش تو قبرستون مىگيره... پسر عزيزه... هر جا خواستى برو فقط سر شب تو قبرت باش شب هم يادت باشه سنگ قبرتو خوب بكشىرو خودت سرما نخورى.”؟ با چشم بلندى كه گفتم آن دو نيز قبرستان را ترك كردند و من ماندم و قبرم. چقدر ديگر بايد صبر مىكردم؟ معلوم نبود. نيم ساعتى كه گذشت ديگر هيچ آدم زندهاى در قبرستان به چشم نمىخورد كمكم داشتم وسوسه مىشدم كه بلند شوم و از لوازم التحريرى قبرستان يك دفتر و خودكار بخرم تا بقيه داستانم را بنويسم كه ناگهان چشمم به مردى با رداى سياه افتاد كه داشت سوت زنان از آن دور به طرف قبرم مىآمد روى شانهاش تخته سنگى حمل مىكرد كه بىشباهت به سنگ گور نبود. تابحال مرگ را نديده بودم اما آدم هيچوقت مرگ را اشتباه نمىگيرد بخصوص وقتى كه داخل گور باشد. چشمانم را از ترس بستم و در گورم دراز كشيدم چطور مىخواست مرا بكشد؟ مثل يك كرم زير پا لهم مىكرد و يا با آن سنگ گور جمجمهام را خرد مىكرد. صداى پاهايش را كه نزديكتر مىشد شنيدم بعد ايستاد حتماً حالا بالاى قبرم ايستاده بود پس چرا كارى نمىكرد؟ با خشم و درماندگى داد زدم: چرا تمومش نمىكنى؟ من آمادهام. صداى خنده تمسخرآميزش باعث شد يك چشم را باز كنم. نه! او مرگ نبود عفريت “تنهايى”؟ام بود كه داشت پايين پاى گورم ريسه مىرفت. در دستش سنگ قبرى بود كه با چراغ نئون رويش نوشته شده بود: “زندگى يه كار روزمرهاس اما مرگ هم تفريح جالبى نيست”؟ با خشم غريدم: اينجا هم تو؟ مرگ كدوم گورى رفته؟ در حاليكه سعى مىكرد خندهاش را كنترل كند توضيح داد: “مرگو دم در قبرستون ديدم خيلى از دستت شاكى بود مىگفت كه اصلاً علاقهاى به قبض روح يه مرده فاستونى پوش نداره... در ضمن معتقد بود كه تو خيلى از پيش باختهاى و براى اون سر سوزنى انگيزه براى كشتنت نذاشتى... بهرحال از من خواست پيشت باشم تا چند ساعتى در حضور من خوب بتونى فكراتو بكنى و تصميم بگيرى... عاليه مگه نه”؟؟ شما چه فكر مىكنيد؟ عالى بود مگر نه؟ |
|